خیلی اورم گفتم:_منو داري کجا ميبري؟
_هيسسس
_يعني چي...گفتم داري منو کجا ميبري؟
_تو به من اعتماد نداري؟
حرفي براي گفتن نداشتم.من هنوز هم در اعماق قلبم از او ميترسيدم.از سرعتش کم کرد و کنار جاده توقف کرد.
_پرسيدم تو به من اعتماد نداري؟
_.....
_پس چرا حرف نميزني؟
_سوال سختي پرسيدي...من واقعا جوابش رو نميدونم.
_پس به من اعتماد نداري.
_تو به جاي من بودي چيکار ميکردي؟چرا اينقدر از خودراضي هستي...چرا همه چيز رو تو خودت خلاصه ميکني؟خب منم اين وسط يک حقي دارم...آخه بي انصاف به من هم بگو قضيه چيه؟
_چرا بحث رو عوض ميکني؟
_تو چرا طفره ميري؟
پارسا سکوت کرده بود.من هم در سکوت تماشايش ميکردم.با خودم گفتم بهتره کمي بهش فرصت بدم تا افکارش رو متمرکز کنه...
_چرا بي خيال نميشي؟خودت رو بکش کنار
_نميشه....خواهي نخواهي پاي من هم به اين ماجرا کشيده شده....کمترين حقمه که بدونم چرا به يک قاتل اعتماد کردم
_خب اعتماد نکن.به درک.به جهنم اصلا همتون بريد گمشيد
در ماشين رو باز کرد و به سمت خيابون دويد.با صداي بلند عربده ميکشيد . زمين و زمان رو به باد فحش و ناسزا گرفته بود.به سختي آرومش کردم و دوباره اون رو به سمت ماشين بردم.
_ديوونه نکنه ميخواي همه بفهمن
_بزار بفهمن.ديگه مهم نيست
_خب ....چرا داد ميزني.صداتو بيار پايين.
از شدت خشم رگهاي گردنش متورم شده بود و نفس نفس ميزد.چشماش سرخ شده بود.با عصبانيت سرش رو روي فرمون گذاشت.من هم از سکوت ايجاد شده استفاده کردم و کمي چشمامو بستم تا اعصاب از دست رفته ام رو دوباره به دست بيارم.هنوز هم صداي نفس هاي بلند پارسا رو ميشنيدم ولي اون انگار قصد نداشت سرش رو از روي فرمون بلند کنه.چند لحظه بعد ديدم که شونه هاش داره آروم ميلرزه.دستم رو با ترديد جلو بردم و آروم بازوش رو گرفتم و گفتم:
_پارسا؟؟؟؟؟؟؟؟
انگار اين حرف تلنگر کوچکي بر قلب خسته اش بود که به يکباره صداي گريه اش بلند شد.مات و متحير به اون که مثل بچه ها با صداي بلند گريه ميکرد خيره شدم.احساس کردم قلبم درحال ايستادنه.هيچ وقت تحمل ديدن خرد شدن يک مرد رو نداشتم.کم کم اشکهاي من هم سرازير شد.آهسته اونو به سمت خودم کشيدم و سرش رو روي شونه ام گذاشتم.صداي گريه ي من و زجه هاي پارسا فضاي ماشين رو پرکرده بود.بعد از ده دقيقه بي وقفه گريه کردن هردو آروم شديم ولي هنوز لرزش آروم شونه هاي پارسا رو احساس ميکردم.به سختي از هم کنده شديم و هرکدام در دنياي خود غرق شديم.احساسم به پارسا عوض شده بود.بيش از پيش او را دوست داشتم.دلم براي مظلوميتش ميسوخت. با فکرهاي مختلفم دست و پنجه نرم ميکردم که صداي آرام پارسا رو شنيدم: مادرم تازه فوت کرده بود.اوضاع خونه حسابي درهم و برهم بود.پدرم مشکل قلبي پيدا کرده بود.خواهرم ، پريسا خوب درس نميخوند.همش افسرده بود.به ندرت از خونه بيرون ميرفت.يک مدتي بود که رفتارش عوض شده بود.به خودش ميرسيد،زياد بيرون ميرفت،لباس هاي عجيب غريب ميپوشيد.به پدرم گفتم ولي اون گفت بهتر از اينه که کنج خونه بپوسه.اما من نميتونستم بي تفاوت باشم. هميشه دورادور مراقبش بودم.ميديدم که با يک پسر ميگرده.خيلي عصباني شدم.وقتي پريسا ازش جدا شد،رفتم سراغش و يقه اش رو گرفتم.بهش گفتم که حق نداره ديگه به خواهرم نزديک بشه.اون فقط ميخنديد و اين بيشتر منو عصبي ميکرد.افتادم به جونش و کلي زدمش.دو روز بود که حسابي نگران پري بودم.ميترسيدم بازم پسره بره سراغش.توي اتاقم بودم که پري با داد و فرياد وارد خونه شد.با عصبانيت در اتاقم رو باز کرد و بهم حمله کرد.فحش ميداد و با مشت به سر و سينه ام ميزد.به زور دستاشو گرفتم و پيچوندم.
_چته ديوونه!افسار پاره کردي؟
_ميکشمت پارسا...تو به چه حقي دست رو ميلاد بلند کردي؟
_تو مثل اينکه واقعا متوجه نيستي!ديوونه اون آدم نيست
_پس لابد تو آدمي!چطور دلت اومد اون رو بزني؟نميبخشمت پارسا...نميبخشمت
_به درک....حالا که اونقدر عقل نداري که بتوني خوب رو از بد تشخيص بدي،همون بهتر که اون ايکبيري دورت بگرده
_خفه شو
حرف هاش خيلي غير منطقي بود.کم کم داشتم عصبي ميشدم.اصلا نميفهميد که چقدر نگرانشم.واقعا نتونستم خودم رو کنترل کنم.يک سيلي به گوشش زدم.ماتش برده بود.آخه من هيچ وقت از گل نازکتر بهش نميگفتم.تا خواستم براش توضيح بدم که اون پسره به دردش نميخوره،ازم جدا شد و با گريه پريد تو خيابون.
_خب چرا نرفتي دنبالش؟
_رفتم...ولي قبل از اينکه من برسم،سوار ماشين اون پسره شد و با هم رفتند.
_خب...بعدش چي شد؟
تا سه روز تمام خيابون هاي شهر رو زير پا گذاشتيم ولي خبري ازش نبود.فرداي اون روز ميلاد برگشت به خونشون ولي پري باهاش نبود.ميگفت که پري سر خيابون ازش جدا شده.
بعد از يک هفته جنازه ي پريسا رو برامون آوردن.ميگفتن بهش تجاوز شده....پدرم وقتي اينو شنيد ،سکته کرد.من ديگه چيزي براي از دست دادن نداشتم.رفتم سراغ ميلاد...اون رفته بود شمال!از ترس اينکه گير مامورها نيافته....بعدش هم اونجا بحثمون شد و اون در کمال وقاحت برام از خواهرم حرف ميزد . ...من اون لحظه کنترل خودم رو از دست دادم.من حتي آزارم به مورچه هم نرسيده بود چه برسه به قتل.....من واقعا...من...من نميخواستم آدم بکشم
دوباره به گريه افتاد.دلم به حالش سوخت.فکر کردم بهتره کمي تنهاش بزارم.آروم درماشين رو باز کردم و اون رو با خاطرات تلخش تنها گذاشتم.کمي از ماشين فاصله گرفتم ولي فکرم فقط درگير حرفاي پارسا بود.حالا ماجرا رو از يک بعد ديگه ميديدم.
بعد از ده دقيقه پارسا از ماشين پياده شد و به سمتم اومد.ديگه بهم نگاه نميکرد.از اينکه اون رو خجالت زده ميديدم دلم ميگرفت.
_ببخشيد که باحرفام باعث ناراحتيت شدم.اينجا هوا گرمه.بهتره سوار ماشين بشيد.من الان ميرسونمتون.
توي مسير هردو ساکت بوديم.چشمهاي پارسا پر از غم بود و اين منو به آتش ميکشيد.کنار خونه که نگه داشت به سمتش برگشتم.باز هم سرش رو پايين انداخته بود.نميتونستم اينجوري ولش کنم چون اون واقعا شکسته شده بود.آروم به بازوش زدم.سرش رو بالا گرفت و نيم نگاهي بهم انداخت.با لودگي بهش گفتم:
_فکر نميکني بايد يک چيزي بگي؟
با تعجب بهم خيره شد.بعد از مدتي دوباره سرش رو پايين انداخت و به آرومي گفت:
_چرا....با خيال راحت بخواب.ديگه نميخوام بکشمت
_اِ....نه بابا...بگو جون روژان...شما لطف دارين که جونم رو بهم بخشيدين
لبخند زيبايي به گوشه ي لبش اومد.سرش رو به سمتم چرخوند.به هم لبخند زديم.انگار مدتها بود که يک خنده ي واقعي روي لب هامون نيومده بود.از اينکه لبخند رو به لبش آورده بودم خيلي خوشحال بودم.وقتي خواستم از ماشين پياده بشم گفت:
_من يک عذر خواهي به شما بدهکارم.من تو اين سالها همش باعث ترس و بيماري شما شده.....
_کافيه....بيا ديگه درموردش حرف نزنيم.
_ممنون.تو جوري با من رفتار ميکني که فراموش ميکنم کي بودم.
وقتي پارسا اين حرف رو زد،من با خجالت سرم رو پايين انداختم.سنگيني نگاهش رو حس ميکردم.آروم نگاهم رو توي نگاهش بالا کشيدم.به وضوح سپاسگزاري رو توي چشماش ميخوندم.با لبخندي گفت:
_مواظب خودت باش
خنديدم و گفتم
_نترس....من به جز تو دشمن ديگه اي ندارم.
با خنده از هم جدا شديم.اون روز متفاوت ترين روز زندگيم بود.انگار تازه متولد شده بودم.شوق و شادي وافري سراسر وجودم رو گرفته بود.امه اين خوشي زياد دوام نداشت.
وقتي به خونه رسيدم خواستم با مادرم صحبت کنم ولي هيچ کس تلفن رو جواب نميداد.با موبايل بابا تماس گرفتم اما اونم جواب نداد.بعد از سه بار زنگ زدن ،پدرم گوشي رو خاموش کرد.
خيلي ترسيدم .همش با خودم دعا ميکردم که اتفاقي براشون نيفتاده باشه.
فرداي اون روز آخرين امتحانم بود.از صبح چند بار با خونه تماس گرفته بودم ولي باز هم کسي جواب نميداد.ديگه مطمئن بودم که توي خونمون يک خبرهايي هست.حسابي عصبي و نگران بودم.پارسا که به عنوان مراقب بالاي سرمون ميچرخيد خودش رو بهم رسوند و گفت
_مشکلي پيش اومده خانم فتوحي؟
نتونستم جلوي قطره اشکي رو که از چشمم چکيد رو بگيرم.سريع برگه ام رو به پارسا دادم.وسايلم رو جمع کردم و آماده ي رفتن شدم .داشتم به سمت خيابان ميرفتم که صداي پارسا رو از پشت سر شنيدم.نفس زنان خودش رو کنارم رساند.
_چي شده روژان؟چرا گريه ميکني؟حالت بده؟
ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم.زدم زير گريه.پارسا هاج و واج به من نگاه ميکرد.وقتي ديد نميتونم خودم رو کنترل کنم،دستمو گرفت و با هم به سمت ماشين پارسا رفتيم.وقتي نشستيم با نگراني گفت:
_روژان؟نميخواي بگي چي شده؟
با بغض گفتم
_از ديشب هر چي زنگ ميزنم خونه کسي جواب نميده.
_خب شايد کاري براشون پيش اومده.
_نه....اونا هيچ وقت شب رو بيرون از خونه نميمونن.
_شايد دارن ميان تهران.
_نه الان وسط هفته اس.بابام بايد سره کار باشه.تازه قرار بود من آخر هفته برگردم شيراز.
_اشکالي نداره.الکي به دلت بد راه نده.ميخواي تو برو خونه و استراحت کن.من بعد از کلاس ميام بهت سر ميزنم.
_بچه ها رو چيکار ميکني؟
_يکي از دوستام رو گذاشتم مراقبشون باشه تا زه فکر کردي بدشون مياد مراقب نداشته باشن.
به سختي لبخندي زدم و از جام بلند شدم.هيچ جوني توي تنم نمونده بود.نکنه بلايي سرشون اومده باشه!
توي خونه هم آروم و قرار نداشتم.مدام با خونه تماس ميگرفتم اما باز هم کسي جواب نميداد.يک ساعت بعد پارسا اومد.همش سعي ميکرد براي نبودن مادر و پدرم دليل و برهان بياره اما هم من و هم خودش ميدونستيم که يک جاي کار ميلنگه......
به اصرار پارسا کمي غذا خوردم.لقمه ها رو به زور آب فرو ميدادم.همش منتظر يک خبر بد بودم. در تمام مدت پارسا سعي ميکرد منو سرگرم کنه ولي اصلا تو کارش موفق نبود.عقربه ها ساعت ده رو نشون ميدادن که بالاخره تلفن رو بعد از چهار بوق جواب دادن...
_الو آقا علي چي شد؟؟؟؟
صداي مامان خيلي مظطرب بود.با تعجب گفتم:
_منم مامان....چي شده؟
_واي دخترم توي....کجايي که ببيني بدبخت شديم.نميدونم کي چشممون زده...واي چي کنم...
صداي خاله ام رو ميشنيدم که داشت مامانم رو آروم ميکرد.من مدام ميگفتم بابام کجاست....
حسابي يخ کرده بودم.با شنيدن حرفاي مامان حسابي وحشت زده شده بودم.پارسا اشاره کرد که تلفن رو روي آيفون بزارم.بعد از چند لحظه صداي خاله ام رو شنيدم.
_الو روژان
_خاله چي شده؟
_عزيزم هيچي نيست...فقط بابات يک کم دير کرده...الان که پيداش بشه...
_فرزانه چرا بهش نميگي....چرا نميگي که بدبخت شديم.
خاله ام آروم گفت:هيس....اما من شنيده بودم...
_خاله چي شده.تو رو خدا بابام حالش بده؟چي شده...نکنه بابام...بابام
خاله چي شده.تو رو خدا بابام حالش بده؟چي شده...نکنه بابام...بابام...
نميتونستم فکرم رو به زبون بيارم...خاله ام سعي در آروم کردن من داشت که مادرم گوشي رو ازش گرفت و گفت
_بردن روژان...بابات رو بردن...گفتن آدم کشته...گفتن حميد قاتله
حرفهاي مامان ميون گريه هاش گم شد.دوباره صداي خاله ام اومد .
_نگران نباش عزيزم.علي رفته اداره ي آگاهي.انشالله که فقط يک سو تفاهمه...
ميدونستم که نميتونم از خاله حرف بکشم.براي همين گفتم
_خاله ميتونم با مامان حرف بزنم.
_عزيزم مامانت حالش خوب نيست....تا الان تو بيمارستان زير سرم بوده.
_خواهش ميکنم خاله....
_....خيلي خب...صبر کن..
صداي گريه ي مادر رو ميشنيدم.معلوم بود که حسابي ترسيده...با هق هق گفت
_دخترم ديدي چي شد...
_قربونت برم مامان گريه نکن....بابا الان کجاست؟
_بردنش ويلا شمال....ميگن اونجا کشتنش...
_نميدوني کي بوده؟
_نه ...نه...فقط گفتن يکي با سگش داشته از اونجا رد ميشده که سگه اونجا شروع ميکنه به کندن زمين...
اينم از شانس ما....خدا ذليلت کنه سگ مادر مرده..
صداي گريه اش توي تلفن پيچيد.رنگ صورت پارسا پريده بود.وقتي قطرات درشت عرق رو روي پيشونيش ديدم. شک کردم.سريع به مادر گفتم:
_مامان نگران نباش....من الان ميرم دنبالشون...انشالله که چيزي نيست.
با بغض گفت:
_توروخدا دخترم تو يک خبري بهم بده...از صبح دل تو دلم نيست...
_باشه مامان خيالت راحت...خداحافظ
_خداحافظ...
سريع به سمت پارسا برگشتم.
_قضيه چيه؟
_کدوم قضيه؟
با عصبانيت گفتم:
_همين که توي حياط ويلامون جسد پيدا شده.
پارسا هم عصباني شده بود.با خشم گفت:
_چرا از من ميپرسي؟
و سريع به سمت در خروجي خانه رفت.به دنبالش رفتم و با خشونت دستش رو کشيدم.
_با اون جنازه چيکار کردي؟
_دير وقته ...بعدا درموردش...
نگذاشتم جمله اش رو تموم کنه:
_همين الان....
_با اين حرفا ميخواي چي رو ثابت کني.
باصدايي جيغ مانند گفتم:
_با اون جسد لعنتي چيکار کردي؟
آهي کشيد و سرش رو پايين انداخت.بعد از چند لحظه گفت:
_دفنش کردم.
_کجا؟
باشرمندگي بهم نگاه کرد و سرش رو انداخت پايين.دستم رو روي سرم گذاشتم و آروم کنار در روي زمين نشستم.دنيا به دور سرم ميچرخيد.پارسا سريع به سمت آشپزخانه رفت و با آب قند برگشت.ليوان رو آروم به سمت لب هام آورد که با عصبانيت ليوان رو پس زدم و با جديت گفتم:
_تو بايد خودت رو معرفي کني.....
بايد خودت رو معرفي کني.
پارسا حيرت زده بهم نگاه کرد.
_چي؟چي گفتي؟انتظار داري که من خودم رو لو بدم؟ميدوني جرم قتل عمد چيه؟
_تو انگار اصلا متوجه نيستي؟اونا بابام رو به خاطر تو گرفتن....به جرم نکرده داره تاوان پس ميده.تو بايد گناهت رو خودت به گردن بگيري.
با ناراحتي بلند شد و بعد از کمي اين پا و اون پا کردن گفت:
_من ...من واقعا نميتونم.من ميترسم.
سريع از جام بلند شدم و با دلجويي گفتم
_نگران نباشومن کمکت ميکنم.رضايت شاکي رو ميگيرم.نميزارم بهت آسيب برسه
_تو فکر کردي به اين راحتي هاست؟اگه خودت به جاي من بودي چيکار ميکردي؟
_خودم معرفي ميکردم
_نه...نه...نميکردي.من هم نميکنم.
_چي؟
_متاسفم...
_من همين الان به پليس زنگ ميزنم.
سريع به سمت تلفن دويدم که پارسا با عصبانيت دستم رو گرفت.سعي کردم از دستش فرار کنم ولي اون زورش بيشتر از من بود.دستش رو با شدت گاز گرفتم که فريادش به هوا رفت.با عصبانيت منو به سمت در هل داد. دوباره به سمت تلفن خيز برداشتم که اين بار پارسا با يک حرکت سريع خودش رو بهم رسوند و با دستش ضربه اي به پشت سرم زد و ديگر چيزي نفهميدم.
چشمام رو که باز کردم ديدم که روي سراميک هاي سرد افتاده ام.مثل برق همه چيز به يادم آمد.سريع از جام بلند شدم و اتاق ها رو گشتم.پارسا رفته بود.فکر نميکردم اينقدر بزدل باشه.به شوهرخاله ام زنگ زدم و ازش آدرس پرسيدم که گفت دارن ميان تهران.سريع به راه افتادم تا خودم رو قبل از اونها به کلانتري برسونم.وقتي از تاکسي پياده شدم شوهر خاله و بابام هم رسيدن.وقتي بابا رو توي ماشين پليس و با دستاي دستبند زده ديدم توي تصميمم مصمم شدم.سريع خودم رو بهشون رسوندم.بابام اصلا حرف نميزد.ميدونستم که نگران آبروشه.طفلي حق داشت.
باهم از پله ها بالا رفتيم و وارد کلانتري شديم.صداي فرياد و دعوا از هر گوشه شنيده بود.نگران قلب بابام بودم. معلوم بود که خيلي عصبي شده.وارد اتاق افسر نگهبان شديم .سربازي که همراهمون بود پرونده رو به دست افسر نگهبان داد.بعد از نگاهي به پرونده سرش رو بلند کرد و به بابا خيره شد.
_همه چيز دنيا رو حساب و کتاب ميچرخه.هيچ کار خدا بي حکمت نيست.تو اين جور مواقعه که آدم به عظمت خدا پي ميبره.شرط ميبندم که فکرشم نميکردي يک سگ جنازه رو پيدا کنه.
پدرم با عصبانيت فرياد زد
_من اون رو نکشتم.
افسر نگهبان هم با خشم گفت:
_صداتو بيار پايين...
_مثل اينکه اصلا شما متوجه نيستين.شما داريد با آبروي من بازي ميکنيد.من از همتون شکايت ميکنم.
_هرکاري ميخواي بکن.بچه ميترسوني؟فکر کردي با جيغ و دادهاي الکي ميتوني خودت رو خلاص کني؟نه آقا جان من،اينجا از اين خبرا نيست.آدم کشتي بايد تاوانشم پس بدي.
_گفتم من آدم نکشتم.
رگهاي گردن پدرم از شدت خشم متورم شده بود.شوهر خاله ام هم وارد بحث شد.کل اتاق به هم ريخته بود.صداي افسر نگهبان که ميگفت ببرينش زندان همه ي فريادها رو خاموش کرد.بابا تقلا ميکرد تا خودش رو از دست سربازها نجات بده اما سربازها به او توجهي نميکردند.وقتي ميديدم که پدرم رو با کمال بي احترامي به سمت سالن هل ميدن طاقتم طاق شد.بلند شدم و به سمت ميز افسرنگهبان رفتم. افسر نگهبان سرش رو بلند کرد و با تعجب پرسيد:
_بفرماييد؟
_من کشتمش....
افسر نگهبان با گيجي بهم زل زده بود.دوباره پرسيد:
_چي؟ببخشيد من متوجه منظورتون نشدم.
من کشتمش....
افسر نگهبان با گيجي بهم زل زده بود.دوباره پرسيد:
_چي؟ببخشيد من متوجه منظورتون نشدم.
_گفتم من اون پسره رو کشتم.
افسر نگهبان پوزخندي زد و گفت احتياج به فداکاري نيست.اگه خيلي نگران پدرتون هستيد برين و از اولياي دم رضايت بگيريد.
وقتي ديدم افسر نگهبان من رو جدي نميگيره قضيه رو با تمام جزئياتي که از پارسا شنيده بودم تعريف کردم.پدرم هاج و واج کنار در ايستاده بود.
_روژان هيچ ميفهمي چي ميگي؟
_آره بابا....من اونشب از ويلا خارج شدم که يک کم قدم بزنم که يکهو پسره با چاقو جلوم رو گرفت.تهديدم کرد که اگه باهاش نرم منو ميکشه.زدم زير دستش و سعي کردم فرار کنم که باهم درگير شديم.دستاش رو دور گلوم پيچيده بود و ميخواست منو خفه کنه.من هم چاقوش رو از زمين برداشتم و به شکمش ضربه زدم. به خاطر همين اون شب گلوم کبود و لباسام خاکي بود.از شدت ناراحتي تا مدت زيادي حالت رواني پيدا کرده بودم.
افسر نگهبان با تعجب گفت:
_ميتوني ثابت کني؟با آلت قتل چيکار کردي؟
_چيز زيادي از اون شب يادم نمياد.من دچار شوک عصبي شده بودم. تنها چيزي که يادم مياد لباس آبي رنگش بود.
_درسته...با جنازه چيکار کردي؟
_تو ويلامون دفنش کردم.فکرشم نميکردم که يک سگ زمين رو بکنه.
افسر نگهبان با حيرت گفت:
_سرباز...خانم رو ببريد بازداشتگاه.
از کنار در که رد ميشدم بابا رو ديدم که ماتم زده رو زمين زانو زد.با خودم گفتم:
_متاسفم بابا....من نميتونم به عشقم خيانت کنم.
.................................................. .........................................
دو روز از بازداشت شدنم ميگذشت. بابا و عمو علي دنبال کارهاي رضايت بودن.ظاهرا خانواده ي مقتول حاضر نبودن به هيچ عنوان کوتاه بيان.بابا تو اين دو روز به اندازه ي دوسال پيرتر شده بود.خودم هم وضعيت بهتري نداشتم.دلم براي پارسا تنگ شده بود.دنيا با آدم ها چه کارها که نميکنه.
خانم وثوقي اسمم رو صدا کرد و گفت که ملاقاتي دارم.آروم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.وقتي در اتاق ملاقات رو باز کرد پارسا رو ديدم.موها و صورتش آشفته بود.ته ريشش دراومده بود.يک سيگار توي دستش بود.با ورودم سريع از جاش بلند شد و به سمتم اومد.چشماش پر از اشک بود ولي پارسا بهشون اجازه ي چکيدن نميداد.هيچي نميگفت.روي صندلي ها نشستيم.زير لب گفتم:
_بازم که نزديک بود منو بکشي.
با شرمندگي سرش را پايين انداخت.
_چرا حقيقت رو نگفتي؟
_تو از جونم گذشتي پس من بايد جبران ميکردم.
_چرند نگو.خودت ميدوني که هيچ چيز به من بدهکار نيستي.اين منم که تا آخر عمر مديون توام.
_ببين پار...
_نه خواهش ميکنم هيچي نگو.بزار حرفام رو کامل بزنم.من ميدونم خيلي بزدل بودم ولي الان ميخوام جبران کنم.من هميشه بد ميکنم ولي تو هميشه جوابم رو با خوبي ميدي.من لياقت عشق تو رو ندارم.حالا هم که اينجام اومدم تا خودم رو معرفي کنم.وقتي فهميدم که تو خودت رو قاتل معرفي کردي....
قطره هاي اشک از چشمش سرازير شدند.
خانواده ي ميلاد تقاضاي قصاص کردن و ممکنه ديگه فرصتي پيدا نشه که بتونم باهات حرف بزنم.
فقط خواستم بهت بگم که......خيلي دوستت دارم!
به اشکهام اجازه چکيدن دادم.از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.دستاش رو گرفتم و گفتم:
_نه من نميزارم.من بهشون اجازه نميدم.ميرم باهاشون حرف ميزنم.همه چيز رو ميگم.برات رضايت ميگيرم.
_نه روژان فايده نداره.قاضي حکم رو صادر کرده.
_نه نه من نميزارم.
با گريه از اتاق ملاقات خارج شدم و به همراه خانم وثوقي به سلولم برگشتم.خدايا چرا دوره ي خوشي من اينقدر کوتاه بود.دوساعت بعد خانم وثوقي برگشت و با شادي گفت:
_پاشو دختر فداکار....حکم آزاديت رو آوردم.
بچه هاي بند روي سرم ريختند و با خوشحالي بهم تبريک گفتند.همه ميخنديدند اما من خون گريه ميکردم!
بابا و مامان و عمو علي منتظرم بودند.مامان با خوشحالي به سمتم دويد و بغلم کرد و آروم تو گوشم گفت:
_نگران نباش دخترم ديگه همه چيز تموم شد!
نگران نباش دخترم ديگه همه چيز تموم شد!
نه تمام نشده بود.پارساي من الان توي زندانه.من بايد نجاتش بدم چون من هم....دوستش دارم!
اونا حق ندارن که اين کارو بکنن.من نميزارم اونا عشقم رو ازم بگيرن.راحت به دستش نياوردم که راحت از دستش بدم.هر جور شده جلوشون رو ميگيرم.نه من نميزارم.قسم ميخورم که اين اجازه رو بهشون نميدم.هيچ کس نميتونه ما رو از هم جدا کنه،هيچ کس......
بچه ها از اينجا داستان داناي کل ميشه.
خودش رو از آغوش مادرش جدا کرد و به سمت پدرش دويد.با نگراني گفت:
_بابا توروخدا کمکم کنيد.ما بايد پارسا رو نجات بديم.
پدرش با اخم هاي درهم گفت:
_تو اون پسره رو ميشناسي؟به خاطر اون ميخواستي خودت رو به کشتن بدي؟
_بابا توروخدا به حرفام گوش کن.پارسا نميخواسته اونو بکشه
_ولي خودش ميگفت در سلامت کامل عقلي بوده.
_ميدونم ولي اون تحت فشار بوده.اون پسره خواهرش رو ...چه جوري بگم....اون خواهرش رو کشته بود.
_ديگه اين مسائل به ما مربوط نميشه.تو هم که دانشگاهت تموم شده.فردا برميگرديم شيراز
_اما بابا....
_همين که گفتم.
فرياد پدرش باعث شد سکوت کند.هيچ کاري از دستش برنمي آمد.از اين درماندگي عصبي شده بود. نميتوانست شاهد مرگ عزيزترين فرد زندگيش باشد.درد شديدي در سرش پيچيد.باز هم سرگيجه به سراغش آمده بود.زير لب با خود زمزمه کرد:
_به من اعتماد کن پارسا.من نجاتت ميدم.
.................................................. ...........................................
نميتوانست از اين ماجرا به سادگي بگذرد. تصميمش را گرفته بود.تمام قدرتش را جمع کرد و به سمت پدرش رفت.حميد روي مبل نشسته بود و داشت با علي صحبت ميکرد.روژان جلو رفت و با قاطعيت گفت:
_بابا من نميام.
حميد با تعجب به دخترش زل زد.دليل اين همه اصرار را نميفهميد.کم کم داشت از اين بچه بازي هاي روژان خسته ميشد.
_يعني چي؟
_يعني ميخوام بمونم.بايد به پارسا کمک کنم.نميتونم بذارم اون بميره.
_دليل اين همه اصرارت چيه؟
_بابا اون قسمتي از وجود منه.اگه اون نباشه من ميميرم.من دوستش دارم!
حميد با عصبانيت برخاست و سيلي به گوش تنها فرزندش زد.هيچ وقت فکرش را نميکرد که روزي چنين کاري را بکند.اما چاره اي نداشت.دخترش بيش از حد سرکش شده بود.تحمل ديدن اشکهايي که از چشمهاي دخترش ميچکيد را نداشت.به سرعت از او فاصله گرفت و در حين دور شدن گفت:
_سريع وسايلت رو جمع کن.
با خروج پدر از نشيمن،خود را به روي مبل رها کرد و با درماندگي گريست.
_نه....نه بابا...خواهش ميکنم.مامان شما يک چيزي بگو.
مادرش با ناراحتي سري تکان داد و به دنبال همسرش رفت.علي به سمت روژان رفت و دستي به سرش کشيد و گفت:
_دخترم پدر و مادرت خوبي تو رو ميخوان.بهشون اعتماد کن.سريع آماده شو.بعد از ناهار راه ميافتيم.
داخل ماشين را سکوتي مرگبار گرفته بود.تمام مدت روژان اشک ريخته بود.فروغ(مادر روژان) سعي کرده بود تا به اجبار کمي غذا به خوردش بدهد اما او امتناع کرده بود.حميد با بي حوصلگي فرياد زد:
_تمومش ميکني يا نه؟؟؟
ولي اين فرياد اوضاع را بدتر کرد و صداي گريه ي روژان فضاي ماشين را پر کرد.علي سعي داشت تا حميد را آرام کند اما با وجود گريه هاي بي وقفه ي روژان اين کار بسيارمشکل بود.
.................................................. ...............................................
دو روز از بازگشت آنها به شيراز ميگذشت اما روژان هنوز هم افسرده و ساکت بود.به ندرت غذا ميخورد و شب ها را با گريه به صبح ميرساند.فروغ خيلي نگران حال دخترش بود.
_حميد دخترم داره از دست ميره.توروخدا يک فکري بکن.
_يعني ميگي چيکار کنم؟درکمال پررويي ميگه من دوستش دارم....انتظار داشتي تشويقش کنم؟
_نه ولي نبايد ميزديش.اون دختر خيلي حساسيه
_بيخود شلوغش نکن.اگه اون برخورد رو نميکردم باهامون برنميگشت.
_ميدونم ولي....خاک به سرم اين صداي چي بود؟؟
حميد و فروغ به سرعت به سمت اتاق روژان دويدند.
فروغ درحين دويدن با گريه گفت
_حميد اگه بلايي به سر خودش بياره هيچ وقت نميبخشمت.
حميد با وحشت در را باز کرد اما دقايقي بعد خشم جاي عصبانيتش را گرفت.زير لب کلمه ي لعنتي را گفت و سريع به سمت تلفن دويد.گوشي را برداشت و شماره ي موبايل علي را گرفت.
_الو علي...کجايي؟؟
_...
_ميتوني خودت رو برسوني؟روژان فرار کرده!
.................................................. .................................................. ...........
به سرعت به سمت خيابان ميدويد.کوله اش روي دوشش سنگيني ميکرد.از دور چراغ هاي ماشيني راديد.سريع دستش را بلند کرد و به سمت ماشين دويد.با توقف ماشين خودش را روي صندلي انداخت و گفت:
_آقا دربست ايستگاه قطار!
بليط را به کمک يکي از دوستانش که در راه و ترابري کار ميکرد رزرو کرده بود.بايد هرچه سريعتر خودش را به تهران ميرساند!
چشمان خسته اش را باز کرد و نگاه کوتاهي به ساعتش انداخت.تا يک ساعت ديگر به تهران ميرسيد.موبايلش را از کوله اش خارج کرد.بيش از هفتاد تماس بي پاسخ و پيامک داشت.پيام هايي محبت آميز که آخرشان به تهديد و فحش و نفرين ختم ميشد.خودش هم نميدانست که چکار ميخواهد بکند.پيامي به پدرش داد و از او عذرخواهي کرد.
(سلام بابا....ببخشيد که باعث ناراحتيت شدم.من حالم خوبه...خواهش ميکنم منو به حال خودم بزاريد.ميتونم از خودم نگهداري کنم.خيلي دوستتون دارم.)
دوباره موبايلش را به ته کوله اش انداخت و آهسته از جايش بلند شد.بايد هرچه سريعتر به ملاقات پارسا ميرفت.بايد به او ميگفت که او هم دوستش دارد و تا آخرش با او ميماند.
با شنيدن باز شدن در به سرعت از جا پريد.صورت عشقش شکسته و خسته بود.اشک در چشمانش حلقه زد.پارسا آهسته جلو آمد.
_سلام...دلم برات تنگ شده بود......فکر کردم منو فراموش کردي.
روژان زبانش بسته شده بود.آرام آرام اشک ميريخت.پارسا لبخند خسته اي به او زد و با سر انگشت اشکش را پاک کرد که روژان به يکباره دستانش را به دور پارسا حلقه کرد و در ميان هق هق گريه اش گفت:
_پارسا....خيلي دوستت دارم...
پارسا هيچ عکس العملي از خودش نشان نميداد.کم کم دستهاي پارسا هم به دور روژان حلقه شد و صداي گريه ي آرام و پر از حسرتشان تمام اتاق را گرفت.
.................................................. .................................................. .....
_علي حالا چيکار کنم.از کجا پيداش کنم.
_آروم باش مرد....با جناب سرگرد تلفني حرف زدم که اگه روژان اونجا رفت پيش خودشون نگهش دارن تا بهشون برسيم.
_اون پسره چي؟؟؟اونو چيکارش کردن؟
علي سري تکان داد و گفت:
_هيچي...خانواده ي مقتول حاضر نيستن کوتاه بيان.ظاهرن تنها پسر يک خانواده ي پولدار بوده.آدم خيلي خوش نامي نبوده ولي خانوادش براي حفظ آبروي خودشون مصمم هستن که قاتل قصاص بشه.
مثل اينکه کلي هم پول دادن تا کارشون زودتر راه بيفته.
_ميترسم اگه پسره به روژان بگه که قراره اعدامش کنن دوباره حال روژان بد بشه...اگه دوباره مشکل روحي پيدا کنه...خدايا چرا مواظبش نبودم.
_آروم باش حميد توکلت به خدا باشه....انشالله همه چيز درست ميشه.
من متاسفم خانم ولي شما اجازه نداريد از اينجا خارج بشيد.
_کي يک همچين حکمي داده....من ازتون شکايت ميکنم.
_شرمنده....من مامورم و معذور...بايد منتظر دستور جناب سرگرد باشيد.
روژان با حرص زير لب گفت
_لعنتي...
پانزده دقيقه بعد جناب سرگرد وارد اتاق افسر نگهبان شد.
_به به خانم قاتل....خدا رو شکر کن از جرمت گذشتم وگرنه تو هم شريک جرم بودي.
_پارسا هيچ گناهي نداره
_کاملا مشخصه....فقط يک آدم کشته
_از روي عمد نبوده
_خودتون هم خوب ميدونيد که کاملا از روي عمد بوده....ديگه نميتونيد فداکاري کنيد.بايد به جرم فرار از خونه هم جريمه ات ميکردم.
_مسائل شخصي من به خودم مربوطه
_متاسفانه پدرتون منو توي دعواي خانوادگي وارد کردن.واقعا نميفهمم چطور حاضر شدي به خاطر يک قاتل از خونتون فرار کني
_گفتم اون قاتل نيست
_صداتو بيار پايين
_من رضايت خانواده ي مقتول رو ميگيرم.
صداي خنده ي افسر بلند شد.
_واقعا که تو چقدر ساده اي...حکم صادر شده....تا آخر هفته بعد ميبرنش زير تيغ
_چي؟؟؟؟
رنگ از صورت روژان پريد.تيري در سرش پيچيد...اون ميميره...ميره زير تيغ....
_خانم فتوحي..... خانم فتوحي....سرباز يک ليوان آب بيار....
.................................................. .................................................. ...........
حميد با نگراني پشت در بخش آي سي يو قدم ميزد.دلگرمي هاي علي هيچ تاثيري در کاهش اظطرابش نداشت.با خروج دکتر ازبخش حميد و علي به سمت دکتر هجوم بردن و او را سوال پيچ کردند.
حميد_چي شده دکتر؟حال دخترم خوب ميشه؟چه بلايي سرش اومده؟
علي_وضعيتش چطوره آقاي دکتر؟به هوش مياد؟
دکتر_آروم باشيد...شما چه نسبتي باهاش داريم؟
حميد_من پدرشم
دکتر_متاسفانه خبر بدي براتون دارم.واقعيتش بايد بگم که مغز دخترتون دچار آسيب ديدگي شده.احتمالا به خاطر مصرف زياد قرص هاي آرامبخش و فشار عصبي بيش از حد اين مشکل براش پيش اومده.ظاهرا قبلا هم دچار حمله عصبي شده...
حميد_بله آقاي دکتر....حدود چهار پنج سال ميشه
دکتر با تعجب نگاهي به او کرد و گفت:
_و حالا که جونش در خطره آوردينش بيمارستان؟پس تا حالا کجا بودين؟
_ميدونم ولي فکر نميکرديم موضوع جدي باشه....زياد هم پيش دکتر برديمش ولي همه ميگفتن اعصابش ضعيفه.
_اعصابش ضعيفه؟؟واقعا که مسخره است...اعصاب تو مغز اين دختر باقي نمونده اونوقت شما ميگيد ضعيف
اشک ها از چشم هاي حميد چکيدند.علي دستش را روي شانه ي او گذاشت و به دکتر گفت:
_حالا حالش خوب ميشه؟
_هنوز که درحالت نيمه اغماست .نميدونم کي بهوش مياد.ما بهش دارو داديم.نبايد به هيچ عنوان حتي به اندازه ي يک سر سوزن عصبي بشه...متوجهيد.
_بله آقاي دکتر بله...
با دور شدن دکتر حميد در آغوش علي جاي گرفت.
_علي من بدون دخترم ميميرم
_آروم باش....اون نبايد ما رو تو اين وضع ببينه.بريم به فرزانه و فروغ زنگ بزنيم.حتما اونا هم نگران شدن....
.................................................. .................................................. ...................
شش روز از خواب طولاني روژان ميگذشت.حالا فروغ و فرزانه هم به تهران آمده بودند.هر روز به اميد باز شدن چشم هاي روژان ساعت ها پشت در اتاقش مي ايستادند.
فضاي اتاق سرد بود که اين سردي با سفيدي رنگ ديوارها بيشتر به نظر ميرسيد.سکوت اتاق با صداي دستگاههاي مختلفي که به سر و قلب روژان وصل بود شکسته ميشد.
همه چيز در اطرافش سياه و تاريک به نظر مي امد.ناگهان تصويري از پارسا که به سمت چوبه ي دار ميرفت در ذهنش مجسم شد.تکان سختي خورد و سريع چشمانش را گشود.
_من کجام؟اينا چيه؟پارسا کو؟پارساي من کجاست؟
با عصبانيت سيم ها و لوله ي سرم را از خود جدا کرد و سعي کرد از روي تخت بلند شود که پرستار به سرعت وارد اتاق شد و مانع از حرکتش شد.مادرش در کنار در ايستاده بود و اشک ميريخت.کم کم اتاق شلوغ شد.بالاخره پرستارها توانستند با تزريق داروي آرام بخش او را کنترل کنند.روژان توان حرکتش را از دست داد.اشک درماندگي ازگوشه ي چشمش چکيد و در بالش فرو رفت.دوباره سياهي مطلق اطرافش رو گرفت.
.................................................. ..................................................
فرزانه در حياط بيمارستان نشسته بود که علي با چهار تا ساندويچ به سمتش رفت.
_پس کجان؟
_فرستادمشون خونه...خيلي خسته بودن....دو روزه چشم رو هم نزاشتن.
_بيچاره ها چه زجري ميکشن....
_آره
علي_روژان حالش چطوره؟
فرزانه_تغيري نکرده...هروقت بهوش مياد جيغ و داد راه ميندازه و پرستارها مجبورن همش بخوابوننش.
علي_ميدوني امروز پسره رو اعدام ميکنن.
_آره فروغ گفت که ساعت پنج دارش ميزنن.
از آن طرف پرستار با عصبانيت از بخش خارج شد و به سمت ايستگاه پرستاري رفت.با استفاده از پيجر همراهان روژان فتوحي را صدا کرد.فرزانه و علي با نگراني نگاهي رد و بدل کردند وبه سرعت به سمت ايستگاه پرستاري دويدند.
علي زودتر به پرستار رسيد و با نگراني گفت:
_ما همراه هاي خانم فتوحي هستيم....اتفاقي افتاده؟
پرستار_بله...بيمارتون فرار کرده...تمام هزينه هاي بيمارستان هم مونده...تا وقتي که خرج درمان رو به حساب نريزيد اجازه ي خروج از بيمارستان رو نداريد...وبا دست به نگهباني که پشت سرشان بود اشاره کرد.فرزانه و علي مات و متحير به پرستار چشم دوخته بودند.علي نفس صدا داري کشيد و با عصبانيت فرياد زد
_چي؟؟؟پس شما اينجا چه غلطي ميکرديد؟به همين راحتي ميگي فرار کرده؟پول بخوره تو سر بيمارستانتون...دختر مردم رو چيکارش کردين
_صداتو بيار پايين آقا اينجا بيمارستان...ما هيچ مسئوليتي در قبال بيمار شما نداريم...مگه ما بيکاريم که تمام مدت مواظب دختر فراري شما باشيم.
علي با عصبانيت به سمت پرستار هجوم برد که نگهبان از پشت سر متوقفش کرد.علي را از سالن بيرون انداختند.فرزانه با گريه خود را به تلفن عمومي رساند و شماره ي شوهر خواهرش را گرفت:
_الو آقا حميد...
صحبت هاي خاله و مادرش را درمورد پارسا شنيده بود....ميدانست که تا ساعت پنج حکم اجرا خواهد شد.
با وجود سرگيجه ي شديد توانسته بود بدون جلب توجه از بيمارستان فرار کند.در حال دويدن به سمت خيابان دکمه هاي مانتواش را بست . براي اولين تاکسي که ديد دست تکان داد.
وقتي روي صندلي نشست و آدرس را داد نفس راحتي کشيد.سعي کرد افکار خود را متمرکز کند..
_من بايد نجاتش بدم....بايد!
کم کم ميدان از دور نمايان شد.جمعيت زيادي از مردها و زنها براي تماشا امده بودند.صداي آژير آمبولانسي که از تاکسي سبقت گرفت دلشوره را به جان روژان انداخت.با غم به آمبولانس چشم دوخته بود که صداي راننده توجهش رو جلب کرد.
_خانم راه رو بستن ..از اين جلوتر نميشه رفت...
روژان در را باز کرد و بدون پرداخت کرايه(پولش کجا بود....خب از بيمارستان فرار کرده پول نداره)به سمت محل اجراي حکم دويد.صداي داد و فرياد راننده را شنيد اما توجهي نکرد.به سختي از ميان جمعيت راهش را باز کرد تا خانواده ي مقتول را پيدا کند.وقتي به جلو رسيد پارسا را ديد که به همراه يک سرباز به سمت چوبه ي دار برده ميشود.خواست به سمتش برود که توسط نگهبان به عقب رانده شد.اشک از چشمانش ميباريد.با فرياد اسمش را صدا زد...
نظرات شما عزیزان: